
«ن وَالقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ؛ سوگند به قلم و آنچه مینویسند.» ... به نام خداوند لوح و قلم - حقیقت نگار وجود و عدم - خدایی که داننده ی رازهاست - نخستین سرآغاز آغازهاست ... وبگاه پیک ایران با محوریت موضوعات مختلف در شبکه های اجتماعی بنا شده و هدف اصلی آن اشتراک گزاری اطلاعات برای استفاده شما عزیزان میباشد. ... مرحبا ای پیکِ مشتاقان بگو پیغام دوست / تا کنم جان از سرِ رَغبت فدای نام دوست! حافظ
تبادل لینک هوشمند
ابتدا ما را با عنوان پایگاه رسانه ای پیک و آدرس peykiran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته.
در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
در بلخ مردی علوی( از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم،
تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند
اتفاقا در سرمای شدید وارد این شهر شدم
و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟
گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم،
ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟
و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند،
پرسیدم: او کیست؟ گفتند:
او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟
لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت:
برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد.
شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم
و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد
و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید،
قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص)بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟
پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است.
شیخ جلو میرود و پیامبر(ص)از او روی میگرداند عرض میکند:
یا رسول اللَّه(ص)من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟
فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟
شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود:
فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟
و این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست.
آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند،
تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت:
نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم.
وقتی اصرار شیخ را دید، گفت:
همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیدهام،
و سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شدهایم
و رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
نظرات شما عزیزان:
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 379
بازدید ماه : 493
بازدید کل : 58845
تعداد مطالب : 1264
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1