
«ن وَالقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ؛ سوگند به قلم و آنچه مینویسند.» ... به نام خداوند لوح و قلم - حقیقت نگار وجود و عدم - خدایی که داننده ی رازهاست - نخستین سرآغاز آغازهاست ... وبگاه پیک ایران با محوریت موضوعات مختلف در شبکه های اجتماعی بنا شده و هدف اصلی آن اشتراک گزاری اطلاعات برای استفاده شما عزیزان میباشد. ... مرحبا ای پیکِ مشتاقان بگو پیغام دوست / تا کنم جان از سرِ رَغبت فدای نام دوست! حافظ
تبادل لینک هوشمند
ابتدا ما را با عنوان پایگاه رسانه ای پیک و آدرس peykiran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته.
در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
تصورش هم زنده به گورم میکند...
هوایِ داغِ جنوب...لباسی تنگ و چسبان از جنسِ پلاستیک٬ به اسمِ تن پوشِ غواصی...
درست تا زیرلبت را محکم پوشانده...
دست و پاهای بسته...دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان، زخمی و گرما زده ات...نمیدانی چه میشود... تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه...؟؟!
اما...صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی میگیرد....ترس...چشمهای مادر... دستهای پدر... زبان درازی های خواهر... کتانی های برادر... گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل... آب یخ که شقیقه ات را به درد میآورد...
آخ... خدایا به دادم برس... تنهایِ تنها...
بلدوزر، پذیرایی اش را آغاز میکند...
خااااااک...وخاااااک...نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن، برای زندگی در زیر آب...صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند...بدنت رویِ زمین داغِ، زیر خاکِ سرد، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش میگیرد..دستهای بسته ات را تکان میدهی..دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب میکند..هوا برای نفس کشیدن نیست...اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا، میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی..
اما انگار خاک ظالم است.. هی سنگین و سنگین تر میشود..دلت نفس میخواهد...ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را..مهمان نوازی میکنی..
عمیق...اما خاک..فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود...خدایا...کی تمام میشود...
صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات را میشنوی...دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند...کاش دستانت را محکم نمی بست...
حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی...
نه نفس...نه دستانی باز، برایِ جان دادن...
گرما و گرما و گرما...خدایا دلم مردن میخواهد...
مادر بمیرد... چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری...
دستانشان را بستند تا ما راحت باشیم...
آه ای غواص شهید مادرم دید تورا ،دست تو را
و همش زمزمه میکردبه ترکی "ننه قربان سنه را"
میدانم با دستان بسته هم میتوانی دستم را بگیری؛
دستم را بگیر...
نظرات شما عزیزان:
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 58535
تعداد مطالب : 1264
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1