33 داستان کوتاه از شهید احمدی روشن

# نان سنگک گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه . چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود .

مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی .

می گفت «بچه بودم ، یه بار نون سنگک خریدم ، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم ؛

به ش چسبیده بود . خونه که رسیدم ، بابام سنگ ها را جدا کرد داد دستم ، گفت برو

بده به شاطر . نانواها بابت اینها پول می دن.»

 

# بچه ها می گفتند «هر کی بیاد نطنز ، یعنی زندگی تعطیل ، زن طلاق ، بچه یتیم خونه.»

مصطفی کارش زندگی اش بود . تلفنش مدام زنگ می خورد . فرقی نمی کرد چه کسی و چه وقتی بهش زنگ بزند . نصفه شب هم اگر بود ، باید جوابش را می داد . دیگر تا صبح خوابش نمی برد تا کار را انجام بدهد . هر کس دیگری بود ، لابد می گذاشت صبح . از کاشان که می آمد طرف تهران ، توی ماشین ، از سه ساعت راه ، دو ساعتش را با موبایل حرف می زد ؛ با این تامین کننده ، با آن فروشنده ، با این مدیر ، با آن کارشناس . توی خانه هم اوضاع همین بود . گاهی وقت ها از شدت خستگی به تخت نمی رسید ؛ وسط حال خوابش می برد . گاهی موبایلش را از کنارش بر می داشتم تا کمی بخوابد .

 

# ما مصطفی را با حاج آقا خوشوقت آشنا کردیم ، ولی خودش شده پایه ی مجلس حاج آقا . یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم ، مصطفی پرسید :«حاج آقا، یه ذکر بده شهید شیم.»

حاج آقا گفت «شما اول کارتون رو تموم کنید ، بیایید به تون میگم چی کار کنید که شهید شید .»

نمی دانم ، شاید همان جمله ای که حاج آقا گفت ذکر شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود .

 

# رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوش وقت . بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم . مصطفی پرسید «حاج آقا ، ظهور نزدیکه؟»

حاج آقا گفت «تا شما توی نطنز چه کار کنید.»

مصطفی گفت «یعنی ظهور ربط این داره که ما اون جا چه کار می کنیم ؟»

حاج آقا گفت «آره ، بالاخره ارتباط داره . شما برید نطنز کار کنید ، کوتاه نیایید . یک ثانیه رو هم از دست ندید . با چراغ خدا برید سر کار ، با چراغ خدا هم برگردید .»

بهانه زیاد بود برای این که کار را ول کنیم و برویم ، ولی مصطفی خواب و خوراک نداشت . حاج آقا گفته بود رهبر چقدر پیگیر بحث هسته ای است . ورد زبانش شده بود «باید کاری کنیم از دغدغه های آقا کم بشه.»



 

# تازه دکترا قبول شده بودم . یک بار که صحبت می کردیم ، به ش گفتم «مصطفی ، تو نمی خوای درست رو ادامه بدی؟»

گفت«موقعیتش برام هست ، خود سازمان هم بورسیه می کنه ما رو ، ولی داداش ، ما با همین لیسانسمون خیلی کارا می تونیم بکنیم.»

 

# خواب درست و حسابی نداشت ، کیلومتری می خوابید . عادت کرده بود . عقب ماشین پتو داشت . هر وقت می آمدیم طرف تهران ، نمی گذاشت من عقب بنشینم . می فرستادم صندلی جلو . تا جایی که می توانستیم ، صحبت می کردیم . اگر موبایل زنگ نمی خورد ، همان جا پتو و متکا می گذاشت و دراز می کشید . صندلی پشت پژو 405 با 184 سانت قد ، مچاله می شد و می خوابید .

 

# تحریم جدی است . در هر چیزی که مستقیم و غیر مستقیم به صنعت هسته ای ربط دارد ؛ از فیلامان لامپ رشته ای بگیر تا حتی بازی پلی استیشن که پردازش گرهای قوی دارد . آن هم توی صنعتی که همه حیاتش بسته است به تجهیزات و قطعات . اگر تجهیزات نباشد ، چرخ صنعت لنگ می ماند . تجهیزاتی که کاربردی غیر از مسائل هسته ای ندارد ، تک منظوره است و توی دنیا فقط یک منبع است که آن را تامین می کند . حالا فرض کن آن یک منبع هم دشمن شماره ی یک تو باشد . هر کس که از آن قطعه بخرد ، همه می دانند که برای چه می خرد . اگر بخری و بیاوری ، مثل این می ماند که طعمه را از دهان شیر بیرون آورده ای . هر اتفاقی هم ممکن است برایت بیفتد ؛ اتفاق هایی که فقط توی فیلم های تخیلی یا فانتزی می توانی تصورش را بکنی .

مصطفی شب تا صبح نقشه می کشید . برای تک تک اتفاق ها از ریز و درشت ، سناریو طراحی می کرد . همه را پیش بینی می کرد .

 

# همراه هم رفتیم دفتر مدیرعامل یکی از شرکت های سازمان . طرف چنج سال مسئول بود ، ولی کار را به نتیجه نرسانده بود . تازه دو سال دیگر هم وقت می خواست . مصطفی بهش گفت «پنج سال داری جون می کنی ؟ چی کار می کنی ؟ پول های بیت المال رو معلوم هست چه کار کرده ای؟»

طرف جا خورده بود . دستش را گذاشت روی شانه ی مصطفی که آرامش کند . مصطفی خیلی از این که کسی به ش دست بزند ، بدش می آمد . گفت «دستت رو بنداز ، بگو چه غلطی کرده ای این همه سال ؟ این همه خون شهید داده ایم که تو این طوری کنی؟»

طرف گفت«آقای مهندس ، این چه ادبیاتیه؟»

مصطفی گفت«جمع کن خودت رو ! ادبیات من اینه . دمار از روزگارت در می آرم . »

رو کرد به م «چقدر وقت می خوای مهندس؟»

از قبل برنامه آماده کرده بودم . گفتم شش ماهه تحویل می دیم.» مصطفی به مدیرعامل گفت »تموم.کار رو تحویل آقای مهندس بدید ، خدا حافظ شما.»

کم تر از شش ماه تمامش کردیم .

 

 

# یک قطعه را سفارش داد که وارد کنم . از کارخانه ی کشوری که تولیدش می کرد ، قیمتش را استعلام کردم . آن قدر حساس بود آن قطعه که ریختند و در کارخانه را بستند ، چون به ما قیمت داده بود . همان قطعه را از یک کشور دیگر برایش آوردم .

مصطفی می خندید و می گفت « برو ، برو که اگه بگیرنت ، بدبختت می کنن.»

شجاعتی بود توی این شوخی هایش . خنده اش را که می دیدم ، خیالم راحت شد .

 

# بازرگانی سایت موقعیتی خوبی بود برای کسی که بخواهد بار خودش را ببندد و جیبش را پر پول کند . گاهی یک قلم قراردادها چند میلیارد قیمت داشت .

مصطفی که شد معاون بازرگانی ، سفره ی خیلی ها را جمع کرد . حتی دنبالش بود که پرونده هاشان را کامل کند و مستند محکومشان کند و پول هایی را که از جیب سازمان رفته بود ، دوباره زنده کند . فشار آورد تا چند نفر از مدیرهای سازمان را عوض کند . کار سختی بود .

 

# توی جنگ که باشد ، همه کنار هم با دشمن می جنگند و به هم روحیه می دهند . یکی اگر آر پی جی بزند ، بقیه تکبیر می گویند و تشویقش می کنند ، ولی مصطفی کاری که می کرد ، بغل دستی اش نمی فهمید چه کار کرده . اگر می گفت که چطور فلان کالا را تامین کرده یا فلان مشکل فنی را حل کرده ، همه چیز لو می رفت . فقط خودش می دانست و خدای خودش . همیشه چراغ خاموش کارهایش را می کرد .

 

# یک دفعه بلند شد و رفت بیرون . چیزی نگفت . یک ساعت بعد برگشت . یک پاکت دستش بود ؛ از هر میوه یکی دو تا تویش بود : کیوی ، پرتقال ، سیب . تعجب کردم . گفتم «کجا رفتی یه دفعه؟» گفت« من می دونم با این پیمانکارها چه کار کنم . رفتم خودم از این میوه ها خریدم ، ببینم این پیمانکارها میوه ها رو به قیمت خریده ن یا نه.»

کاری کرده بود پیمانکارهایی که خلاف کرده بودند و یک جای کارشان گیر داشت ، با مصطفی که جلسه داشتند ، دست و پایشان می لرزید .

 

# مصطفی گفت «من به این شک دارم . به نظرم دوربین داره . داره همهی برندهای ما رو نیگا می کنه فلان فلان شده.» مامور آزانس بین المللی انرژی اتمی آمده بود بازرسی . گفتم «نه بابا ، این که فقط تاسیسات ما رو نگاه می کنه.» گفت «حالا ببین کی گفتم به ت.»

این ماموره که اومد بازدید رو یادته ؟ بازنشست شده . داشتم باهاش چت می کردم ، گفت من علامت اختصاری همه ی شرکت های کوچک و بزرگ دنیا رو می شناسم . همه ی برندهای شما رو به آژانس گزارش دادم تا دیگه کسی به تون نفروشه .

به نیروهایش گفت روی همه ی دستگاه ها و تجهیزات برچسب بزنند که بعد از این کسی نتواند تشخیص بدهد .

 

# پیرمرد کارگر با وانت جنس جابه جا می کرد برای سایت . یک پمپ آب از دستش افتاده و شکسته بود . نامه نوشته بودند به مدیرعامل که چهارصد هزار تومان پول پمپ از حقوق پیرمرد کم کنند . حقوق پیرمرد سیصد هزار تومان بود . خیلی شاکی شدم . همراه مدیری که نامه را نوشته بود ، رفتیم پیش مصطفی . داستان را برایش گفتم . همه ی حرفهایم را شنید . پیرمرد را می شناخت . گفت «پاشو بریم درستش کنیم.»

مدیرعامل را راضی کرد و همان جا نامه ی قبلی را فسخ کرد .



 

# برای بازرگانی باید چند تا مهارت را با هم داشته باشی : مشکل فنی را بفهمی ، خرید بلد باشی ، چانی زنی بدانی ، قوانین کشورها و گمرکات را از بر باشی ، به مسائل امنیتی و اطلاعاتی وارد باشی ، بتوانی با انواع و اقسام آدم از تاجر ، دلال ، وکیل و امنیتی سر و کله بزنی . مصطفی همه ی این ها را خودش تجربه کرده و یاد گرفته بود .

31 سالش بود ، ولی اندازه ی یک آدم شصت ساله توی بازرگانی تجربه داشت . هم تجربه ی فنی توی غنی سازی داشت ، هم مهندس طراح و بهره بردار بود ، هم سال ها خرید کرده بود . قطعه را می شناخت و می فهمید که با نیاز سازمان منطبق هست یا نه . همه ی معاملات سایت از زیر دستش رد می شد .

مصطفی تمام و کمال بود برای سازمان .

 

# به ش گفته بودند اخراجش می کنند . عصبانی بود ، از پشت صندلی بلند شد ، آستین هایش را بالا زد ، داد زد من رو می ترسونید ؟ به این دست ها نگاه کنید . من لای پر قو بزرگ نشده ام . من پای رکاب مینی بوس بابام بزرگ شده ام .»

 

# می زد پشت طرف ، می گفت « د لامصب ، این مشکل رو داریم ، کار مال مملکته ، تو می تونی حلش کنی ، بیا حلش کن دیگه.» همین . طرف دربست قبول می کرد . عرف اداری این بود که اتوکشیده بنشیند چهار تا کاغذ رو کند و خیلی رسمی و با تشریفات کلاس بگذارد و درباره کم و کیف قرارداد حرف بزند ، اما سبک مصطفی این بود ؛ خیلی خوب هم جواب می داد .

 

# یکی از قطعات دستگاه ها معیوب شده بود . پنج سال بود کار کرده بود و باید از رده خارج می شد . هزینه اش برای سایت خیلی زیاد بود . مصطفی همه قطعه های معیوب را جمع کرد ، تیم آورد و تعمیرشان کرد و دوباره وارد کار کرد . این کارها وظیفه معاونت بازرگانی نبود ، اما برایش فرقی نمی کرد . کار سازمان باید انجام می شد .

 

 

# آمد دفترم . می خواست برایش یک قطعه وارد کنم . قطعه را که دیدم ، گفتم «مصطفی ، خودم می تونم این رو بسازم .» گل از گلش شکفت . -مصمئنی می تونی؟

-آره. -تو اگه بتونی ، من تا دفتر رئیس سازمان هم که شده می رم ، کارت رو می برم توی قالب تحقیقاتی . همان هم شد . سازمان را راضی کرد . چهل درصد کار را که جلو بردم ، قرارداد ساخت و تولید شش ماهه با من بست . بیش تر از شش ماه طول کشید ، ولی مصطفی پای کارم ایستاد . اگر پشتم نبود ، نمی توانستم بسازم .

 

# مصطفی که شد معاون بازرگانی سایت ، همه ی کانال های خرید را شناسایی کرد و کانال های نامطمئن را کور کرد . بعضی از خریدها آلوده به ویروس بود . هر چیزی را که می خرید ، اول تمام مراحل کارش را تست می کرد ، بعد می داد روی سیستم نصبش کنند . فرآیند تضمین کیفیت قبل از مصطفی نبود . شده بود تعداد زیادی کالا را بگذارد کنار و استفاده نکند. از لحظه ای که قرارداد می بست ، وارد می کرد و تحویل می گرفت تا تست و نصب همه چیز زیر نظر خودش بود.

 

# بس که از پیمانکارهایش حمایت می کرد ، پشت سرش حرف درآوردند . توی سیستم های دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکار بودن یعنی انواع و اقسام برچسب ها و تهمت ها . حرف ها آزارش می داد ، ولی مصطفی کار خودش را می کرد .

 

# برایش خیلی راحت بود از سازمان بیاید بیرون و برود جاهای دیگر . پیشنهادهای خوبی هم داشت ؛ از وزارت نفت ، ایران خودرو . به ش می گفتم «بمون همین تهران ، برو جاهای دیگه . چرا چسبیدی به این سازمان ؟» می گفت « مامان الان محل خدمت انرژی اتمیه . من نمی تونم کارم رو نیمه کاره بذارم و برم.»

 

# مرکز تحقیقات سپاه هر سال جشنواره ی سلمان فارسی را برگزار میکرد . سال 83 پروژه ای که مصطفی روی سوخت موشک کار کرده بود ، توی جشنواره رتبه آورد .

 

# با چند نفر از بچه های دانشگاه قرار گذاشته بود . صبح های پنج شنبه

می رفتند گلزار شهدا ، زیارت عاشورا می خواندند .

 

# درس خوان و نمره بگیر نبود ، اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی . سال سوم دانشگاه همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده ، پروژه بگیریم . قبول کرد . یک پروژه به مان داد درباره ی غشاهای پلیمری . شب و روز توی آزمایشگاه بودیم . کار سخت بود . من نتوانستم ادامه بدهم ، اما مصطفی پای کار ماند و تمامش کرد . نتیجه ی کارش شد یک مقاله ی علمی - پژوهشی .

 

# از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون . نیمه شب بود ؛ زمستان . هوا عجیب سرد بود . پیرمرد می رفت سمت حرم . سلام حاجی! جوابمان را داد . از زور سرما خودش را مچاله کرده بود . آب توی چشم هایش جمع شده بود . مصطفی شال گردنش را باز کرد ، انداخت دور گردن پیرمرد . حاج آقا ! التماس دعا .

 

# از بچه های شب امتحانی بود . کنکور را هم همین طور خواند . از سر امتحان کنکور که آمد ، گفت «رتبه ام سه رقمی می شه ، فقط هم مهندسی شیمی شریف .» همین هم شد ؛ 729، مهندسی شیمی شریف .

 

# از مدرسه آمد تو . رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود،مثل همیشه. درس و بازی مان که تمام می شد، می رفت پای مینی بوس کمک پدرش. همه کار می کرد ؛ از پنچر گیری تا جارو کردن کف مینی بوس . تک پسر بود ، ولی لوس بارش نیاورده بودند . از همه مان پوست کلفت تر بود .

 

# بچه را گذاشتند بغلش . توی چشم هایش زل زد . -چشم این بچه نشون می ده که مرد بزرگی می شه . دو سال بعد کردستان ترکش خورد . بدنش هیچ وقت برنگشت . مصطفی همیشه عاشق عموابوالحسن بود .

 

# دستت تا مرفق توی خون مظلومان باشد ، بعد از خدا بزنی یعنی وقاحت را قی کرده ای . «موشه یلعون» معاون نخست وزیر رژیم صهیونیستی از همین هاست . خیلی خونسرد برگشت و گفت «ترور مصطفا کار خدا بوده است . خدا به اسرائیل خیلی کمک می کند». بی بی سی هم توی یک مستند این حرف ها را پخش کرد . انگار صهیونیست ها گوساله ی سامری را جای خدا گرفته اند .

 

# خانوادگی زرنگ بودند . مصطفا هم به عمویش رفته بود . همانی که رفته بود جنگ و از آنجا هم مستقیم آسمان . چنان هم هول زده بود که حتی پلاکش هم برنگشت .

همین عمو ، مصطفا را نشان می داد و می گفت این بچه سری توی سرها در می آورد ، از چشم هایش پیداست . حرفش درست از آب در آمد . نشان به آن نشان که سر مصطفا رفت بالاتر هر بلند بالایی .

 

# خانوادگی زرنگ بودند . مصطفا هم به عمویش رفته بود . همانی که رفته بود جنگ و از آنجا هم مستقیم آسمان . چنان هم هول زده بود که حتی پلاکش هم برنگشت .

همین عمو ، مصطفا را نشان می داد و می گفت این بچه سری توی سرها در می آورد ، از چشم هایش پیداست . حرفش درست از آب در آمد . نشان به آن نشان که سر مصطفا رفت بالاتر هر بلند بالایی .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : سه شنبه 9 تير 1394برچسب:, | 15:0 | نويسنده : Shabgard |