خاطراه ای از سردارشهید مهدی باکری

کاش وای کاش مسئولین ما اینطوری بودند.تعجبم که خیلی ازاین مسئولین همرزم شهداء بودن ولی انگار نه انگار که باشهداء بودن وفراموششون کردن.خداکمکمون کنه

رگه طلایی درمشرق درحال جان گرفتن بود.هواهنوزخنکای شب راداشت.
ازروی بشکه های قیر بخاربلند می شد.بوی قیرلطافت وخنکای هوارامی گرفت.اسماعیل روبه کارگرهای شهرداری کردوگفت:
زودباشیدآفتاب درامد.هوا گرم بشودنمی شود کار کرد.
یکی ازکارگرها که مردی جاافتاده وکمی چاق بودگفت:
ان شاا... امروز این خیابان راتمام می کنیم
اسماعیل کفشش راکند.دمپایی پلاستیکی به پاکردوگفت:
اگرهمه مثل توکارکنند بله
مهدی باقدم های بلندبه آنها رسید.نگاهی به آن ها کردوبعد روبه یکی ازکارگرها گفت:
آقااسماعیل کجاست؟
اسماعیل جلورفت وگفت:
اسماعیل منم
سلام من برای کار آمده ام
اصغر غلتک راهل داد وگفت:
کارقحط بودآمدی شهرداری بااین حقوق بخور ونمیرش
اسماعیل به اصغرتشر زد
سرت به کارخودت باشد
مهدی لباس عوض کرد دمپایی پاکردوسرکارش رفت.
آفتاب ازافق جداشده بود.کارگران مشغول کاربودند.
بوی قیرهمه جاراگرفته بود.مهدی حواسش بودکه اصغر ودونفردیگرازاول کار بابهانه وروشهای مختلف اززیر کارشانه خالی می کنند وطفره می روند.
مهدی به طرف نیسان رفت .اصغربه بهانه آب خوردن نشسته بودوآب رامزه مزه می کرد.مهدی لبخندزنان گفت:
اخوی شماچقدرآب می خورید واستراحت می کنید؟
سپس به آقامرادوپیره مرداشاره کرد وگفت:
این بنده خداهاخسته شدند.ازبس جورشماراکشیدند.
اصغرترش کرد.تندی پاشدوباصدای بلندگفت:
اصلا"به توچه مربوط است.توچه کاره ای به من امر ونهی کنی؟
بعدروبه جوانی دیگرگفت:
تورابه خدا.رورانگاه کن....هنوزنیامده می خواهدرئیس بازی دربیاورد.
مهدی گفت:مگرمن حرف بدی زدم
اصغرگفت:من خوشم نمی آیدکسی توکارهام فضولی کند.مگرچقدر حقوق می گیرم که واسش جان بکنم؟
اسماعیل به طرفشان آمدوگفت:
اینجاچه خبراست؟اصغربازچه بیاطی به پاکرده ای؟
اصغرباغیظ به مهدی نیم نگاهی کردوبه سرکارش رفت.
مهدی پرسید:شماچقدرحقوق می گیرید؟
روزی 50تومان!
مهدی سرخ شد.لبش راگزید
آفتاب به وسط آسمان نزدیک می شد.
صدای اصغربلند شد بازرس آمد
اصغرودوستانش به سرعت مشغول کارشدند
پیرمردکه اززورکار به نفس نفس افتاده بود گفت:ببین چطوری کارمی کنند.همیشه بایدزوربالای سرشون باشه
مهدی گفت:شایدهم زیادمقصرنباشند حقوق شماها کم است
ماشین به آنهارسید وترمزکرد.دونفرازماشین پیاده شدند.اسماعیل به طرفشان رفت وروبه یکی ازآنهاکه لباس مرتبی پوشیده بود وعینک دودی به چشم داشت سلام کرد.مرد درحالی که برروی آسفالت نرم وداغ راه می رفت ازروندکار پرسیدواسماعیل جواب داد.بازرس ایستادوتکه ای چوب اززمین برداشت وکف کفش هایش راپاک کرد.سرکه بلندکرد سرش به مهدی افتاد.مثل برق گرفته هاخشکید.مردهمراهش پرسید:
چه شده آقای نوری؟
عینکش رابرداشت وآب دهانش راقورت داد وگفت من درس میبینم حیدری؟
نوری,مهدی رانشان داد وگفت مهندس باکری
حیدری دقیق شد:بله خودش است رودست خوردیم قربان
نوری وحیدری باترس به طرف مهدی رفتند واحترام گذاشتند.نوری گفت:جناب شهرداردست مریزاد!شماچرازحمت می کشید؟
اسماعیل جلورفت وگفت:جناب شهردارمن شرمنده ام تروبه خداماراببخشید.
اصغرکه حسابی جا خورده بود گفت:شرمنده ام آقای شهردار حلالم کن.
مهدی غلطک راکنارگذاشت وگفت:مگرشماچه کرده اید که ببخشم
آنگاه رو به نوری کرد.برق غضب چشمانش دل نوری وحیدری راخالی کرد.
مگر شمامسئول رسیدگی به اینجانیستید؟مگرمن شمارا مأمورنکرده ام به کارگرها سربزنید وکم وکسریشان راگزارش بدهید؟
نوری باترس ولرزگفت:چه قصوری ازبنده سرزده؟
چه قصوری!؟این بنده خداها حقوقشان چقدراست؟
مهدی باصدای بلند گفت:توچطوردلت میادازحقوق این بنده خدابدزدی خودت کم حقوق می گیری؟
نوری سرش راپایین انداخت.مهدی لباسش راعوض کرد وروبه نوری وحیدری گفت:شمااخراجید.فردابرای تسویه حساب بخ شهرداری بیایید.
بعد روبه اسماعیل وکارگرها گفت:حلالم کنیدقصدم فضولی توکارتون نبود.میخواستم ازنزدیک درسختی کارتان شریک باشم.ازحالاهرمشکل ومسئله ای داشتیدمستقیما"مرادرجریان بگذارید.خداحافظ
مهدی دست آنهارافشرد وشانه اصغرراکه باشرمساری اشک میریخت لمس کرد ورفت.
اسماعیل نگاهی به نوری وحیدری انداخت وباصدای بلند روبه کارگرها گفت:برگردید سرکارتان;امااول یک صلوات برای سلامتی شهردار آقایمان بفرستید.
 روحش شادویادش گرامی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : جمعه 5 تير 1394برچسب:, | 19:45 | نويسنده : Shabgard |