پير مرد آمد بالاى سر تابوت
خم شد جمجمه پسرش را برداشت ،بوييد،بوسيد،كمى بالا و پايينش كرد،انگار كه دنبال چيزى ميگشت
سر را گذاشتش سر جايش و بدون هيچ عكس العملى از معراج شهدا خارج شد.
روى سر همه علامت سوال سبز شده بود كه چرا اين پدر شهيد اينطورى آمد و فقط سر بچه اش را وارسى كرد و رفت
ولى فضا طورى نبود كه بشود پى اين موضوع را گرفت.
از اين ماجرا چند سال گذشت.
در يكى از شبهاى ماه محرم در منزلمان، روضه كوچك و خودمانى با سى چهل نفر از بچه هاى محل و مسجد داشتيم.
مجلس عجيبى شده بود خيلى روضه گرفته بود و همه حال خوشى داشتند ،انگار توجه خاصى به مجلس شده بود آن شب به احترام پدرم چند نفر از پدران شهدا هم زينت بخش مجلس بودند و اتفاقاً همان پدر شهيد كنار من نشسته بود و عجيب حالى داشت،عجيب....
يك باره ياد آن روز افتادم و انگار كسى در گوشم گفت الان موقعشه.
بپرس كه ممكن است ديگه هيچ وقت فرصت نشود.
 دستم را آرام روى دستش گذاشتم.
سرش را بالا آورد و با چشم هاى پر از اشك نگاهم كرد.
.
فقط پرسيدم،حاجى تو را به سيد الشهداء داستان سر پسرت چى بود؟؟
مكثى كرد و او هم دستش را روى دستم گذاشت
گفت ميكروفن را بگير و بده به من
.
خيلى جا خوردم،وسط روضه!؟
فكر كردم ميخواد ادامه روضه را خودش بخواند
به مداح اشاره كردم و ميكروفون را به حاجى رساندم
همه متوجه چيز عجيبى كه داشت اتفاق مى افتاد شدند ولى كسى نميدونست داره چى ميشه.
پدر شهيد بسم الله گفت و مثل سخنرانها شروع كرد به صحبت
.
خيلى جوان بودم كه خواب ديدم در كربلا و در ركاب سيد الشهداء به فيض شهادت رسيدم.
از بزرگى تعبير اين خواب را خواستم و او اينگونه تعبير كرد كه خودت با فرزندت در راه امام حسين شهيد خواهيد شد.
سالها گذشت و زندگى طورى رقم خورد كه من سالخورده شدم وتوفيق شهادت پيدا نكردم.
جنگ شروع شد ولى ديگر سن من از جهاد فى سبيل الله گذشته بود
پس پسرانم را راهى جبهه كردم.
پسر اولم شهيد شد ولى قلبم گواهى ميداد كه اين شهادت تعبير آن خواب نيست.
پسر دومم آخرين بارى كه به جبهه ميرفت ميدانستم كه ديگر بازگشتى در كار نيست.
وقتى كه آمد براى خداحافظى و طلب حلاليت،
محكم در آغوش فشردمش و پيشانيش را بوسيدم و گفتم بابا يك خواهشى از تو دارم
عزيز دلم ،ميدانم كه تو اين بار شهيد خواهى شد و اين آخرين ديدار ما در اين دنياست
از تو خواهشى دارم
پسرم از شنيدن اين نويد در پوست خود نميگنجيد و مثل پرنده اى كه در قفس را باز ديده، مشتاق پرواز شده بود

مشتاق پرواز شده بود
دستم را بوسيد و گفت:امر بفرماييد؟اطاعت ميكنم
گفتم:من سالها قبل از اين كه تو به دنيا بيايى در خواب ديده ام كه چگونه شهيد خواهى شد
 و ميدانم كه شب هنگام و با لب تشنه به ديدار اربابت سيد الشهدا خواهى شتافت
ان لحظه اى كه دانستى ديگر لحظه آخر است به آسمان نگاه بنگر و سمت كربلا را پيدا كن و رو به حرم مولايت بچرخ
تشنگى بر تو غالب خواهد شد،صبر كن ، يك ريگ بردار و به زير زبانت بگذار تا بهتر بتوانى تشنگى را تحمل كنى
آب نخور،
مثل اربابمان اباعبد الله الحسين تشنه جان بده
و خدا را با لب تشنه ملاقات كن
پسرم دوباره دستم را بوسيد و گفت مطمئن باش،رو سفيدت ميكنم
.
روزى كه استخوانهاى پسرم را آوردند من در جمجمه او به دنبال ان ريگ بيابان ميگشتم تا اگر پيدايش كردم به يادگار براى قبرم برش دارم تا شاهدى باشد بر استوارى و ارادت ما در راه سيد الشهداء
اين را گفت و ميكروفن را خاموش كرد،بلند شد و از مجلس خارج شد.
.
حقير در مجلس و روضه اباعبدالله بزرگ شده ام و از كودكى ريزه خوار اين سفره بوده ام ، ولى هرگز در هيچ مجلسى و هيچ روضه اى مثل آن شب تحت تاثير عميق عظمت و شكوه امام حسين و عشق به سيد الشهدا قرار نگرفته ام .........
براى سلامتى پدر شهيدان تقوى و همه پدران و مادران شهدا صلوات


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 17:39 | نويسنده : Shabgard |