خاطره ای از زبان پسرگاندی

پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت و از من خواست او را به شهر برسانم وقتی پدر را رساندم گفت ساعت ۵ همین جا منتظرت هستم تا با هم به خانه برگردیم.

من از فرصت استفاده کردم برای خانه خرید کردم و ماشین را به تعمیر گاه بردم بعد از آن چون هنوز فرصت باقی بود به سینما رفتم و ساعت۵:۳۰ یادم آمد که دنبال پدرم بروم.

وقتی به آنجا رسیدم ساعت ٦شده بود . پدرم با نگرانی پرسید چرا دیر کردی؟

آنقدر شرمنده بودم که به دروغ گفتم " اتوموبیل حاضر نبود مجبور شدم منتظر بمانم"

پدرم که قبلأ به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشت که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی.

برای اینکه بفهمم نقص کارکجاست این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم.

مدت ۵ونیم ساعت پشت سرش اتوموبیل می راندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم.

همان جاتصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.

این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدرنیرومند بود که هنوز بعداز گذشت دهه ۸۰ زندگی ام، هنوز بدان می اندیشم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 16:2 | نويسنده : Shabgard |