مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.

مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

 سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

 شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

 بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

...

...

...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:, | 16:19 | نويسنده : Shabgard |

به گزارش رادیو بین‌المللی چین (CRI)، این متن انتقادی که نویسنده آن ناشناس است، اشاره داشته که مردم ایران مانند زامبی‌ها هیچ هدف و آرزویی ندارند و تنها صبح و شب‌های خود را به هم پیوند می‌زنند.

 

یادداشت «مردم ایران زامبی شده‌اند»، تاکنون هزاران مرتبه در ایمیل و شبکه‌های اجتماعی به اشتراک گذاشته شده و بسیاری از کاربران آن را مورد توجه قرار داده‌اند. نگارنده همچنین ابعاد مختلف زندگی امروز گروه بزرگی از ایرانیان را هدف انتقاد تند خود قرار داده است.

 

متن کامل این یادداشت بدین شرح است:

...

...

...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:, | 16:18 | نويسنده : Shabgard |

دل آقا نشه خون

جنگه ولی بی ترکش

با آرامش ؛ بی ارتش

کی گفته جنگ تمومه

خواب و خوراک حرومه

تازه شروعِ کاره

...

...

...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:, | 16:17 | نويسنده : Shabgard |

ﻣﺴﺌﻮﻝ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﻴﮕﻔﺖ : ﭘﻴﮑﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺸﻴﻊ ﻣﻲ ﺑﺮﺩﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﺮﻡﺁﺑﺎﺩ ﺩﻳﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﻳﻠﻲ ﻫﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﺷﺪﻩ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺷﻬﻴﺪ ﺟﻠﻮ ﺗﺮﻳﻠﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪﻩ ،

ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﻲ ﺷﺪﻩ؟

ﮔﻔﺘﻦ : ﻫﻴﭽﻲ ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﺳﻢﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺭﻭ ﺍﻳﻦ ﺗﺎﺑﻮﺗﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﻧﻤﻴﺰﺍﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﻴﺪ .

ﺑﻬﺶﮔﻔﺘﻢ : ﺻﺒﺮﮐﻦ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺮﺳﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﻌﺮﺍﺝ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﺮﺷﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﺩﻭﻧﻦ ، ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺣﺎﻟﻴﻢ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﻧﻴﻮﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ .

ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺑﻮﺗﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﭼﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻳﻪ ﮐﻔﻦ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ، ﺳﻪ ﭼﺎﺭﺗﺎ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﻲ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻣﻴﻤﺎﻟﻴﺪ ﻫﻲ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ...

ﻣﻴﮕﻔﺖ : ﺩﻳﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻩ ﺟﻮﻥ ﻣﻴﺪﻩ ،

ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺴﻪ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺮﯾﻢ ...

ﮔﻔﺖ : ﺗﻮﺭﺍﺧﺪﺍ ﺑﺫﺍﺭ ﻳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺑﮑﻨﻢ؟

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﻮ ...

ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻳﺪ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻴﺪﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟

ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺕ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﺩ ﭼﻪ ﮐﻨﻪ ﺍﻳﻦﺩﺧﺘﺮ ، ﻣﻴﮕﻔﺖ ﮐﺎﺭﻱ ﮐﺮﺩ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻮ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ...

ﻣﻴﮕﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﺩﺳﺖﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ ، ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎﻡﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ .....



تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:, | 16:16 | نويسنده : Shabgard |

شهید تورجی زاده پشت بیسیم چه خواند که حسین خرازی از هوش رفت؟!

 

خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند . حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه، یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم تورجی زاده را پیدا کن (شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند.

 

حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون.

 

تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت، صدا را روی تمام بیسیم ها انداخته بودند، خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند؛ خط را گرفته بودند و عراقی ها را تارو مار کردند...

 

شهید تورجی خونده بوددر بین آن دیوار و در..... زهرا صدا میزد پدر..... دنبال حیدر می دوید..... از پهلویش خون می چکید...... زهرای من... زهرای من...



تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:, | 16:15 | نويسنده : Shabgard |