پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:
خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.
سپس نشست و منتظر ماند...
چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...

...

...

...



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 16:54 | نويسنده : Shabgard |

امروز رفته بودم میوه فروشی. آقای مسنی که از دستهای پینه بسته اش به نظر می آمد کارگراست یک کیسه پر از زردآلوی درشت و مرغوب روی ترازو گذاشته بود. فروشنده گفت:27500 تومن. پیرمرد که به نظر می رسید شوکه شده پرسید: مگه چند کیلو هست؟
فروشنده گفت:یه کم از دو کیلو بیشتره. پیرمرد با دهانی که از تعجب باز مانده بود پرسید مگه کیلو چنده؟و فروشنده جواب داد: 12500 تومن؟؟؟!!! بیچاره پیرمرد با خجالت گفت: من فکر کردم کیلویی 1250 تومن هست! نه آقا نمی خوام و کیسه رو همانجا گذاشت و رفت. فروشنده با پوزخند به شاگردش گفت: بیا این زردآلوی 1250 تومنی رو بریز سر جاش! و شلیک قهقهه ی هر دو به آسمان رفت.بعدش برگشت با قیافه ای حق به جانب به من گفت: عجب دیوونه هایی پیدا میشن.جواب دادم :به نظرم دیوونه نبود احتمالا سالهاست میوه ی نوبرانه ی تابستون نخریده و نمی دونه قیمت این میوه ها حدودا چقدره. شاید هم فکر کرده شما حراج کردید و اون خیلی خوش شانس بوده که می تونه یک بار از این میوه ها برای خانواده ش ببره....

...

...

...



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 16:49 | نويسنده : Shabgard |

حاج محمد اسماعيل دولابي رحمة الله علیه :
.
آهنگرها یک گیره دارند و وقتی می خواهند روی یک تکه کار کنند ، آنرا در گیره میگذارند . خدا هم همینطور است...
اگر بخواهد روی کسی کار بکند ، او را در گیره مشکلات می گذارد و بعد روی او کار می کند . گرفتاری ها ، نشانه عشق خداوند است ....
شما اگر کسی را دوست نداشته باشی ، با او شُل دست می دهی و اگر او را دوست داشته باشی ، دستش را فشار می دهی و این فشار ، علامت علاقه است...



تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 16:46 | نويسنده : Shabgard |

مردی در حال ور رفتن با ماشین جدیدش بود. دختر 4 ساله اش سنگی برداشته بود و بدنه ماشین را خراش می داد.
وقتی مرد متوجه شد با عصبانیت دست دخترک را گرفت و از روی خشم چند ضربه محکم به دستش زد غافل از اینکه با آچار در دستش این ضربات را وارد می کرد.
 در بیمارستان، دخترک بیچاره به خاطر شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد.وقتی دختر پدرش را دید، با چشمانی دردناک از او پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد می کنند؟»
پدر خیلی ناراحت شده بود و حرفی نمی زد.
 وقتی از بیمارستان خارج شد، رفت به سمت ماشین و چندین بار به آن لگد زد. حالش خیلی بد بود. نشست و به خراش های روی ماشین نگاه کرد.
 دختر نوشته بود: «دوستت دارم بابا.»

 <<به خاطر داشته باشید که عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارند>>
 همیشه به خاطر داشته باشید که وسایل زندگی را باید استفاده کرد و مردم را باید دوست داشت و به آنان عشق ورزید. اما مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده می شوند و وسایل و چیزها دوست داشته می شوند



تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 16:46 | نويسنده : Shabgard |

در دوران دفاع مقدس، آیت الله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند.
در میان رزمندگان نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت.
پایین ارتفاع چشمه ای بود و باران گلوله از سوی عراقی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید.
هنگامی که آیت الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه می رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد.
آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت الله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید.
آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا می روی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم.

...

...

...



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394برچسب:, | 16:39 | نويسنده : Shabgard |